سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما را حقى است اگر دادند بستانیم و گرنه ترک شتران سوار شویم و برانیم هر چند شبروى به درازا کشد . [ و این از سخنان لطیف و فصیح است و معنى آن این است که اگر حق ما را ندادند ما خوار خواهیم بود چنانکه ردیف شتر سوار بر سرین شتر نشیند ، چون بنده و اسیر و مانند آن . ] [نهج البلاغه]

افسانه شب
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:5بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:49642

پیمان ارفع :: 83/8/19::  1:36 صبح

 

دختره  بی سر و پا آبروی ما رو برده دیگه نمی خوام ببینمت. برو گمشو از خونه من برو بیرون.این جملات مثل پتک می خورد توسرش .دیگه نمی تونست تحمل کنه. می خواست بره ولی نمی دونست کجا. دیگه خسته شده بود 5 بار تا حالا فرارکرده  بود ولی هرباردست ازپا درازتر برمی گشت می ترسید ازخیابون ازمردم. فکری که همیشه آزارش می داد بازم به سراغش اومد. فکرخودکشی، اذیتش می کرد. ولی تنها راهش بود، آره تنها راهش بود. بایدراحت می شد. ولی چطوری؟ نمی دونست. باید یک فکری می کرد. قرص وسیله خوبی بود. داشت کم کم جرات پیدا می کرد.نیمه های شب رفت سراغ بسته قرص مادربزرگش ، 5 ورق 10تائی ورداشت.یکی یکی خورد.ورقهای خالی روانداخت توی سطل آشغال و رفت خوابید.هیچ احساس خاصی نداشت. چشماش روبست وبه فکررفت. کم کم حالت تهوع بهش دست داد به زورمانع استفراغ خودش شد. نمی خواست بالا بیاره. احساس پشیمونی داشت چند بارخواست بره بقیه روخبرکنه، ولی نرفت حس راحتی پس از مرگ مانع فریاد زدنش می شد.نفسش تنگ شده بود، سینه اش تنگ شده بود.چشماش سیاهی می رفت ، سرگیجه گرفته بود.نمی تونست از جاش بلند بشه، گذشته جلوی چشمش میومد. زمانی که از ترس زیرتخت قایم شده بود وکتک خوردن مادرش رو نگاه می کرد. صحنه مواد کشیدن پدرش، فریادهائی که برادرش توی حمام از کتک های پدرش می کشید. دفعه اولی که از خونه فرار کرده بود ،پسری که گولش زد و برای همیشه بی آبروش کرد.اولین باری که پلیس توی  پارک دستگیرش کرد ولحظه ای که پس ا ز نخستین فرارش به خونه بر گشت ، با بی توجهی مادرش  روبرو شد پدرش نفهمیده  بود چون خودش هم یه هفته ای بود که خونه نیومده بود. نفسش تنگ تر می شد. بالا آورد غلط زد وازتخت افتاد.سومین وتلخ ترین فرارش مثل سریال از جلوی چشمش رد می شد. چهار روزاسیر دست 5 تا لات بی سروپا بود و بعد مثل یه آشغال پرتش کردن یه گوشه ای.صحنه مرگ داداشش زیرلگدهای پدرش یادش اومد، مادرش از ترس آبروش شکایت نکرد.دیگه هیچ جا رو نمی دید یه شبح سیاه اومدو گفت بجرم خودکشی باید عذاب ببینی،اینجا هم محکوم بود به عذاب کشیدن...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

49642

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
افسانه شب
::لوگوی دوستان::


::اشتراک::