سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در حقیقت، کسی تو را دوست دارد که برایت چاپلوسی نکند و کسی تو را می ستاید که [ستایش خود را] به گوش تو نرساند . [امام علی علیه السلام]

افسانه شب
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:49626

پیمان ارفع :: 83/9/28::  12:56 صبح

 

نگاه کن خدا،قراربودمن توراهت پول بدم،توهم بهم زمین بدی.من پول دادم ولی اززمین خبری نیست.منم الان میرم چکت رواجرامی ذارم.مرداینوگفت وباعجله ازمسجدزدبیرون اومد،به طرف بانک رفت:آقا،این چک رووصول کنید.

-این شماره چرااینجوریه؟مال کیه؟

:مال خدا.

کارمندبانک چنددکمه کامپیوترروفشارداد:موجودی نداره،چکارکنم؟

-برگش کنید.

:چک خدارو؟!!

-آره،سریع.بعدازبرگه شدن چک مردازبانک بیرون زد وبه طرف کلانتری دوید توی اتاق افسرنگهبان رفت:آقا،این چک برگه شده لطف‍اً یه ماموربامن بفرستید.

افسرنگهبان سرش روبلند کرد:آدرس طرف رو داری؟

-آره.

:کجاست؟

-همه جا.

:زن خیابونیه؟

-نه،خداست.

افسرنگهبان چشماش درشت شد.آب دهنش روزورقورت داد:آخه چطوری؟

-شما مامورت روبفرست.بقیه اش بامن.

:گروهبان،یه مامور باآقابفرست.

مردباسربازازکلانتری اومدبیرون ،به طرف مسجد رفت،توی حیاط مسجد روبه سربازکرد وگفت:دست بندت روبازوبسته کن.

سربازاین کارروکرد.مردفریادزد:آی،مردم.خداروگرفتیم،بریدهرکارخواستید بکنید.

     وازاون به بعدمردم همیشه خوشحال بودند...

 

 


پیمان ارفع :: 83/8/27::  4:14 صبح

 

-سلام

:سلام،کجا بودی؟

-دنبال بدبختی.بچه ها کجان؟

زن ساکت شد و با چشم به شوهرش فهماند که آروم باشه.چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت.

ناگهان چراغ روشن و خاموش شد.سپس پرنیان و پرهام  از اتاق بیرون اومدن و فریاد زدن: بابا تولدت مبارک.مرد چند لحظه ساکت شد وبعد ....

 

-بچه ها بزرگ شدن مرد باید به فکر آینده شون باشیم.با شما هستم  آقا.می فهمی یا نه.

زن با دقت به عکس العمل احتمالی شوهرش نگاه می کرد.مرد چشماشو بست و گفت:حواسم

هست تو مراقب دختره باش وضعیت مملکت خرابه.مرد بعد بلند شد و رفت رادیو رو روشن کرد

زن دوباره مشغول آشپزی شد.:علی ول کن اون رادیو رو بیا بمن کمک کن.

-این موج رادیو رو کی بهم ریخته.

زن بدون توجه به حرف مرد ادامه داد:نسرین خانم دخترش رو عروس کرده.

مرد سرش رو چرخوند به طرف زن و گفت:نسرین خانم کیه،عصمت.

در این حین تلفن زنگ زد.علی تلفن رو برداشت:بله بفرمائید.تلفن قطع شد.مرد با تعجب ابرو بالا

انداخت :مزاحم تلفنی داریم؟

-نه تاحالا که نداشتیم.زن این رو گفت و رفت طرف دستشوئی.تلفن دوباره زنگ زد.

-بذار این بار من بردارم.شاید از تو خجالت می کشه.

زن گوشی روبرداشت:بله.

صدای یک مرد جوون اومد زن تلفن رو روی بلند گو گذاشت

:ببخشید ،پرنیان خانم هستن.

-شما؟

:نمی خواستم مزاحم بشم.من...

در این هنگام علی گفت:آقا شما کی هستی؟

تلفن قطع شد.مرد از عصبانیت لبشو می گزید.زن روبهش کرد:خیله خب شاید اشتباه گرفته.

یک ساعت بعد همه سر میز شام نشسته بودند علی به دقت حرکات پرنیان رو زیر نظرداشت.پرنیان

با شور و حرارت خاصی از دانشگاه تعریف می کرد.که یکدفعه گفت:بابا تو دانشگاه یه پسره ای

همین رو که گفت علی از جا جهید:یه پسره ای چی؟

-هیچی با استاد بحث کرد.

:غلط کرد.بتو چه.

بابا یعنی چی مگه من چی گفتم؟ پرنیان اینو گفت و گریه اش گرفت و رفنت تو اتاقش.

مردعصبی شده بود بشقاب رو پرت کرد و رفت روی کاناپه افتاد.عصمت به طرفش رفت:

مرد چه خبرته؟

-دارم دیوونه می شم وضع خرابه تو که توی جامعه نیستی.

مرد اینو گفت و روزنامه اش رو برداشت،تصادف‍ا" یه صفحه روباز کرد تیتر زده بود :دختران فراری

روزنامه رو انداخت .تلفن زنگ زد دوید به طرف تلفن گوشی رو برداشت:بله،چیه؟

-الو ،علی منم ممد،از بچه های اداره چته؟

:هیچی،مزاحم تلفنی داریم.

-می خواستم بهت بگم،عروسی پسر جعفری بهم خورد.عروس تو زرد از کاردراومد.

مرد سرش گیج رفت چشماش سیاهی رفت .گوشی رو ول کرد زن به طرفش اومد گوشی روسرجاش گذاشت.مرد سرش رو با دستش گرفته بود .پرهام به طرفش اومد:بابا،اتفاقی افتاده؟

-آره،خوش غیرت،خواهرت داره از دست می ره.

تلفن دوباره زنگ زد این دفعه زن به طرف تلفن رفت:بله.

صدای ظریف یک دختر جوون بود:آقا پرهام هستن؟

عصمت ،تلفن رو به پسرش داد و به طرف شوهرش اومد .علی پرسید :کی بود؟

دوست پرهام بود.

مرد آروم تر شد به فکر صحبتهای دوستش افتاد"دختره از اونائی بوده که با ده نفر رفیق بوده بدبخت

جعفری داشت دیوونه می شد"

مرد دوباره عصبی شد بلند شد رفت سراغ زنش توی آشپزخونه.زنش داشت گوشت خرد می کرد.

چشم علی به چاقو افتاد،سرش داشت سوت می کشید.فکرهای جورواجورتوسرش  بود یاد تلفن افتاد

روزنامه،حرفهای همکارش.تلفن دوباره زنگ زد،مردفریادزدکسی برنداره.به سمت تلفن دوید گوشی رو برداشت صدای همون پسره بود،گوشی رو انداخت .رفت توی آشپزخونه چاقو رو برداشت دوید طرف اتاق پرنیان .زنش دنبالش دوید.مرد توی اتاق ،دختر باترس به اون خیره شد.و یک لحظه همه چیز تموم شد.

چندساعت بعد،پلیس دم در منتظر بود مرد با زن و پسرش خداحافظی کرد،از ادکلنی که پرنیان برای تولدش هدیه داده بودبه خودش زد و رفت سمت در.....

 

-


پیمان ارفع :: 83/8/19::  1:36 صبح

 

دختره  بی سر و پا آبروی ما رو برده دیگه نمی خوام ببینمت. برو گمشو از خونه من برو بیرون.این جملات مثل پتک می خورد توسرش .دیگه نمی تونست تحمل کنه. می خواست بره ولی نمی دونست کجا. دیگه خسته شده بود 5 بار تا حالا فرارکرده  بود ولی هرباردست ازپا درازتر برمی گشت می ترسید ازخیابون ازمردم. فکری که همیشه آزارش می داد بازم به سراغش اومد. فکرخودکشی، اذیتش می کرد. ولی تنها راهش بود، آره تنها راهش بود. بایدراحت می شد. ولی چطوری؟ نمی دونست. باید یک فکری می کرد. قرص وسیله خوبی بود. داشت کم کم جرات پیدا می کرد.نیمه های شب رفت سراغ بسته قرص مادربزرگش ، 5 ورق 10تائی ورداشت.یکی یکی خورد.ورقهای خالی روانداخت توی سطل آشغال و رفت خوابید.هیچ احساس خاصی نداشت. چشماش روبست وبه فکررفت. کم کم حالت تهوع بهش دست داد به زورمانع استفراغ خودش شد. نمی خواست بالا بیاره. احساس پشیمونی داشت چند بارخواست بره بقیه روخبرکنه، ولی نرفت حس راحتی پس از مرگ مانع فریاد زدنش می شد.نفسش تنگ شده بود، سینه اش تنگ شده بود.چشماش سیاهی می رفت ، سرگیجه گرفته بود.نمی تونست از جاش بلند بشه، گذشته جلوی چشمش میومد. زمانی که از ترس زیرتخت قایم شده بود وکتک خوردن مادرش رو نگاه می کرد. صحنه مواد کشیدن پدرش، فریادهائی که برادرش توی حمام از کتک های پدرش می کشید. دفعه اولی که از خونه فرار کرده بود ،پسری که گولش زد و برای همیشه بی آبروش کرد.اولین باری که پلیس توی  پارک دستگیرش کرد ولحظه ای که پس ا ز نخستین فرارش به خونه بر گشت ، با بی توجهی مادرش  روبرو شد پدرش نفهمیده  بود چون خودش هم یه هفته ای بود که خونه نیومده بود. نفسش تنگ تر می شد. بالا آورد غلط زد وازتخت افتاد.سومین وتلخ ترین فرارش مثل سریال از جلوی چشمش رد می شد. چهار روزاسیر دست 5 تا لات بی سروپا بود و بعد مثل یه آشغال پرتش کردن یه گوشه ای.صحنه مرگ داداشش زیرلگدهای پدرش یادش اومد، مادرش از ترس آبروش شکایت نکرد.دیگه هیچ جا رو نمی دید یه شبح سیاه اومدو گفت بجرم خودکشی باید عذاب ببینی،اینجا هم محکوم بود به عذاب کشیدن...


پیمان ارفع :: 83/8/19::  1:33 صبح

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بیراه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

 

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

همه چیز روبه راه و بر وفق مراد است و خوب

 

تنها .... تنها دل ما دل نیست

 

آره ....



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

49626

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
افسانه شب
::لوگوی دوستان::


::اشتراک::