سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی تا آن که جز تو را دوست نداشتند ...آن که تو را از دست داد، چه به دست آورد ؟ و آن که تو را یافت، چه از دست داد ؟ آن که جز تو را به عنوان عوض پذیرفت، زیان کرد . [امام حسین علیه السلام ـ در دعایش ـ]

افسانه شب
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:2بازدید دیروز:4تعداد کل بازدید:49987

پیمان ارفع :: 83/8/27::  4:14 صبح

 

-سلام

:سلام،کجا بودی؟

-دنبال بدبختی.بچه ها کجان؟

زن ساکت شد و با چشم به شوهرش فهماند که آروم باشه.چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت.

ناگهان چراغ روشن و خاموش شد.سپس پرنیان و پرهام  از اتاق بیرون اومدن و فریاد زدن: بابا تولدت مبارک.مرد چند لحظه ساکت شد وبعد ....

 

-بچه ها بزرگ شدن مرد باید به فکر آینده شون باشیم.با شما هستم  آقا.می فهمی یا نه.

زن با دقت به عکس العمل احتمالی شوهرش نگاه می کرد.مرد چشماشو بست و گفت:حواسم

هست تو مراقب دختره باش وضعیت مملکت خرابه.مرد بعد بلند شد و رفت رادیو رو روشن کرد

زن دوباره مشغول آشپزی شد.:علی ول کن اون رادیو رو بیا بمن کمک کن.

-این موج رادیو رو کی بهم ریخته.

زن بدون توجه به حرف مرد ادامه داد:نسرین خانم دخترش رو عروس کرده.

مرد سرش رو چرخوند به طرف زن و گفت:نسرین خانم کیه،عصمت.

در این حین تلفن زنگ زد.علی تلفن رو برداشت:بله بفرمائید.تلفن قطع شد.مرد با تعجب ابرو بالا

انداخت :مزاحم تلفنی داریم؟

-نه تاحالا که نداشتیم.زن این رو گفت و رفت طرف دستشوئی.تلفن دوباره زنگ زد.

-بذار این بار من بردارم.شاید از تو خجالت می کشه.

زن گوشی روبرداشت:بله.

صدای یک مرد جوون اومد زن تلفن رو روی بلند گو گذاشت

:ببخشید ،پرنیان خانم هستن.

-شما؟

:نمی خواستم مزاحم بشم.من...

در این هنگام علی گفت:آقا شما کی هستی؟

تلفن قطع شد.مرد از عصبانیت لبشو می گزید.زن روبهش کرد:خیله خب شاید اشتباه گرفته.

یک ساعت بعد همه سر میز شام نشسته بودند علی به دقت حرکات پرنیان رو زیر نظرداشت.پرنیان

با شور و حرارت خاصی از دانشگاه تعریف می کرد.که یکدفعه گفت:بابا تو دانشگاه یه پسره ای

همین رو که گفت علی از جا جهید:یه پسره ای چی؟

-هیچی با استاد بحث کرد.

:غلط کرد.بتو چه.

بابا یعنی چی مگه من چی گفتم؟ پرنیان اینو گفت و گریه اش گرفت و رفنت تو اتاقش.

مردعصبی شده بود بشقاب رو پرت کرد و رفت روی کاناپه افتاد.عصمت به طرفش رفت:

مرد چه خبرته؟

-دارم دیوونه می شم وضع خرابه تو که توی جامعه نیستی.

مرد اینو گفت و روزنامه اش رو برداشت،تصادف‍ا" یه صفحه روباز کرد تیتر زده بود :دختران فراری

روزنامه رو انداخت .تلفن زنگ زد دوید به طرف تلفن گوشی رو برداشت:بله،چیه؟

-الو ،علی منم ممد،از بچه های اداره چته؟

:هیچی،مزاحم تلفنی داریم.

-می خواستم بهت بگم،عروسی پسر جعفری بهم خورد.عروس تو زرد از کاردراومد.

مرد سرش گیج رفت چشماش سیاهی رفت .گوشی رو ول کرد زن به طرفش اومد گوشی روسرجاش گذاشت.مرد سرش رو با دستش گرفته بود .پرهام به طرفش اومد:بابا،اتفاقی افتاده؟

-آره،خوش غیرت،خواهرت داره از دست می ره.

تلفن دوباره زنگ زد این دفعه زن به طرف تلفن رفت:بله.

صدای ظریف یک دختر جوون بود:آقا پرهام هستن؟

عصمت ،تلفن رو به پسرش داد و به طرف شوهرش اومد .علی پرسید :کی بود؟

دوست پرهام بود.

مرد آروم تر شد به فکر صحبتهای دوستش افتاد"دختره از اونائی بوده که با ده نفر رفیق بوده بدبخت

جعفری داشت دیوونه می شد"

مرد دوباره عصبی شد بلند شد رفت سراغ زنش توی آشپزخونه.زنش داشت گوشت خرد می کرد.

چشم علی به چاقو افتاد،سرش داشت سوت می کشید.فکرهای جورواجورتوسرش  بود یاد تلفن افتاد

روزنامه،حرفهای همکارش.تلفن دوباره زنگ زد،مردفریادزدکسی برنداره.به سمت تلفن دوید گوشی رو برداشت صدای همون پسره بود،گوشی رو انداخت .رفت توی آشپزخونه چاقو رو برداشت دوید طرف اتاق پرنیان .زنش دنبالش دوید.مرد توی اتاق ،دختر باترس به اون خیره شد.و یک لحظه همه چیز تموم شد.

چندساعت بعد،پلیس دم در منتظر بود مرد با زن و پسرش خداحافظی کرد،از ادکلنی که پرنیان برای تولدش هدیه داده بودبه خودش زد و رفت سمت در.....

 

-



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

49987

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
افسانه شب
::لوگوی دوستان::


::اشتراک::